روزگارم رابه تنهایی گذرانده ام.سردوترسان وهراسان.بی مددازدست دوستی که تا می آمدم دستی رابگیرم واستوارشوم درمیافتم آن دست محتاج ترازمنست برای دست گیری وبی مدد ازشانه ای که تامی آمدم برآن تکیه کنم وراه بسپارم درمیافتم که ازآن مرده ایست که بی ایمان وامید چون مترسکی معتادایستادن برپامانده است وتاتکیه می کردم می افتاد ومن نیزدرپی اش تلوتلوخوران کژراهه زندگی رادرمی غلطیدم.سالهاوسالها روزهاوروزها ساعتهاوساعتها ثانیه هاوثانیه هاکه هرکدام به قرنی میماند کش می آمدازامروزتاابدیت مرامی کشاند دردالانهای سردونه توی ظلمانی تردید ویاس وسرگردانی.هربارکه کورسویی رامیدیدم گمانم میرفت به آفتابی.می دویدم به سویش وچون می رسیدم کرم شبتابی می دیدم که تنهاانگیزه تابش آن تاریکی محض دنیایم بودوعجبا!که دنیای سرماوسکوت من کرمی بی مقداررانیزبه سراب آفتاب بدل میکرد.ادامه دارد... فعلا شب بخیر!